فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

آخرین

این وبلاگ رو دوست دارم چون هدیه عزیز ترین فرد زندگیم هست.

قصد داشتم اینجا هر روز یه مطلب تازه بذارم اما

به این نتیجه رسیدم که دیگه این آخریش باشه.

شاید بهتر باشه 

اما این وبلاگ رو تمیز می کنم می ذارم کنار هر چند وقت بعش سر می زنم و می خونمش تا آلام تنهاییم هام باشه.


بدرود

خون جگر

قصدم ترجمه شعر حافظ نیست و می دونم کسی که اینجا را می خونه بیشتر از من حافظ را می فهمد اما می خواهم حس و حال حالم رو با این شعر بگویم و تفسیر به رای کنم!


زبان خامه ندارد سر بیان فراق / و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق

این خود بیانگر این است که دیگر دست به قلم شدن هم برایم مرهم نمی شود و این دل خسته را آغوش نیست.

دریغ مدت عمرم که بر امید وصال / به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق

آری راست  گفتی ای حافظ شیرازی چرا که این عمر کوتاهم بر امید وصال گذشت و اما دوره فراق را پایانی نیست.اما بگذار بگوییم که زیباترین لحظات عمرم بر امید وصال گذشت و سوز دلم را پایانی نیافت.

سری که بر سر گردون به فخر می سودم/ به آستان که نهادم به آستان فراق

چه افتخاری می کردم من کنار تو!چه بالیدنی بود با وجود تو!چه دست ها بردهان ها می ماند من در کنار تو!اما اکنون چیست. جز آه و اشک و ناله آری این است آستان فراق.

چگونه باز کنم پر در هوای وصال / که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

و دیگر امید خویش را به کلی باخته ام و هوای وصال از سر به در کرده ام چرا که این فراق تمام امیدم را نا امید کرد و حسرت گذاشت.

کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی /فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود / ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق

کنون دچار تطلاطم روحم و در دریای از غم با قایق کوچک خویش.

اگر به دست من افتد فراق را بکشم / که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق

اگر به دست مکن بود این فراق خانمان سوز را می کشتم تا تو را به دست بیاورم که این روز های دوری روزگارم را سیاه کرده .

چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست / تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

دیگر تمام وجودم ضامن این فراق شده و امید وصال در من سوسوی ندارد

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار / مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق


                                                          1/1/2 فراق شمسی 

                                                                   تارسفید


سوز و فراق

پریشب جانم به لبم رسیده بود و دلم تنگ یک کلام بود.

آنقدر با خودم کلنجار رفتم، آخر سر پناه بردم به جی میل و چت هایش!

مرور کردم آن دوران خوش را،مرور کردم لحظات زیبای با هم بودن را،گریه کردم با هر خنده هایمان،زجر کشیدم با هر تعارف ها و جان فدا کردن ها!

آن شب به ستوه آمده بودم! شبی بود که زجر کشیدم از نداشتنت.

آن شب بود که خواب لیلی و مجنون را دیدم.

این دو عاشق را در خواب دیدم.

اول در کنار مجنون بودم که دیگر تاب تحمل از کف داده بود،زندگیش را خلاص کرده بود به یک دیدار از لیلایش!

که تمام بود نبودش همین یک دیدار بود که طلب می کرد!

من مامور شدم که خبر ببرم برای لیلی،خواسته مجنون را. غصه مجنون را.

با خودم فکر می کردم که لیلی از خبر ناراحت شود مرا ترد کند. فکر می کردم لیلی هیچ دل بستگی به مجنون ندارد...

اما وقتی لیلی را دیدم همه چیز عوض شد.

به پهنای صورت اشک می ریخت برای مجنون،خبر را که دادمقبول نکرد که مجنون را ببیند!

نمی خواست مجنونش زندگیش را تمام کند. از گریه لیلی من هم به گریه افتاده بودم و عرق شرم از روی جاری بود.

دلم برای این دو عاشق در فراق گرفته بود

نوبت به مجنون رسید تا این خبر را برایش ببرم وقتی مجنون فهمید از طرف لیلی آمده ام سخت مرا در آغوش کشید،بوسید،بویید،گریه ای می کرد که دل را کباب می کرد! گریه ای می کرد که ...

آن شب تا صبح به گریه دو عاشق در فراق گذشت 

و چه حالی بود حال این دو عاشق

بستوه آمده ام از فراق!!


شاید آخر

امروز تکلیف هایمان روشن شد.

یعنی تمام شد.

اگر دفتر زندگیم را ورق بزنم از این تمام کردن ها با تو زیاد داشتم!

خدا کند این هم مثل آنها باشد 

چون طاقت دوری ندارم.


نمی دانم شاید این آخرین نوشته باشد شاید هم تنها یادگاریت را همیشه سر پا بدارم!

آن کتابی که برایت خریده بودم هنوز کادو شده در کمدم هست.

شاید یک روز با دست هایت بازش کنی،شاید هم موریانه ها نابودش کنند!


امروز یاد سمنو افتادم و آن جوانه های گندم. می خواهم سمنو بپزم تا حاجتم را بگیرم!

امروز می دانستم چه می خواهی بگویی،یعنی حدسش را می زدم اما فکرش هم می لرزاندم!

می دانم تو هم مانند من دل از دست دادی.


شاید یک روز به تو رسیدم،شاید نه!

اما....  بماند!


اگر بخواهم به روز های بدون تو فکر کنم، باید بیل در دستم بگیرم.

چاله ای بکنم و...


هنوز چله ام تمام نشده،هنوز خدای دارم!

هنوز اشکی برایم مانده!



دلنویس12

این دلتنگی عذاب آور است واقعا!

هی دستت به سمت گوشی می رود هی چک می کنی بعد کلنجار می روی با خودت که یک اس بدهی به عزیزت و پشیمان می شوی.

اینقدر این کار را تکرار می کنی که آخر خودت هم خسته شوی.

آخر قرار بود دیگر اس ندهم، خب درس دارد دلبرمن و با این اتفاقات دیگر چه دارم که بگویم!

اما نمی شود که نمی شود.

دلت تنگ شده برای یک اس از او.

دلت تنگ شده برای صدای زیبایش

دلت تنگ شده حتی برای یک بار دیدن او 

دلت تنگ شده برای نظر هایش در وبلاگت

دلت تنگ شده برایش،خیلی خیلی!

هی خودت را می گیری که کسی نفهمد رنجوری اما نمی شود گاهی دست خودت نیست که بغضت می ترکد جلوی جمع!

گاهی دست خودت نیست نمی توانی حتی یک لبخند تصنعی هم بزنی!

گاهی وقتا خیلی می زند به سرت.

بعد می روی کلاس نجوم صورت فلکی اختراع می کنی برای خودت

صورت عشقت را می سازی با ستاره ها که هر شب رصدش کنی!


اما نگهان با او چند کلمه حرف می زنی 

شهاب می بینی در آسمان

بعد دیگر هیچ....