فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

سوز و فراق

پریشب جانم به لبم رسیده بود و دلم تنگ یک کلام بود.

آنقدر با خودم کلنجار رفتم، آخر سر پناه بردم به جی میل و چت هایش!

مرور کردم آن دوران خوش را،مرور کردم لحظات زیبای با هم بودن را،گریه کردم با هر خنده هایمان،زجر کشیدم با هر تعارف ها و جان فدا کردن ها!

آن شب به ستوه آمده بودم! شبی بود که زجر کشیدم از نداشتنت.

آن شب بود که خواب لیلی و مجنون را دیدم.

این دو عاشق را در خواب دیدم.

اول در کنار مجنون بودم که دیگر تاب تحمل از کف داده بود،زندگیش را خلاص کرده بود به یک دیدار از لیلایش!

که تمام بود نبودش همین یک دیدار بود که طلب می کرد!

من مامور شدم که خبر ببرم برای لیلی،خواسته مجنون را. غصه مجنون را.

با خودم فکر می کردم که لیلی از خبر ناراحت شود مرا ترد کند. فکر می کردم لیلی هیچ دل بستگی به مجنون ندارد...

اما وقتی لیلی را دیدم همه چیز عوض شد.

به پهنای صورت اشک می ریخت برای مجنون،خبر را که دادمقبول نکرد که مجنون را ببیند!

نمی خواست مجنونش زندگیش را تمام کند. از گریه لیلی من هم به گریه افتاده بودم و عرق شرم از روی جاری بود.

دلم برای این دو عاشق در فراق گرفته بود

نوبت به مجنون رسید تا این خبر را برایش ببرم وقتی مجنون فهمید از طرف لیلی آمده ام سخت مرا در آغوش کشید،بوسید،بویید،گریه ای می کرد که دل را کباب می کرد! گریه ای می کرد که ...

آن شب تا صبح به گریه دو عاشق در فراق گذشت 

و چه حالی بود حال این دو عاشق

بستوه آمده ام از فراق!!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد