فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

شاید آخر

امروز تکلیف هایمان روشن شد.

یعنی تمام شد.

اگر دفتر زندگیم را ورق بزنم از این تمام کردن ها با تو زیاد داشتم!

خدا کند این هم مثل آنها باشد 

چون طاقت دوری ندارم.


نمی دانم شاید این آخرین نوشته باشد شاید هم تنها یادگاریت را همیشه سر پا بدارم!

آن کتابی که برایت خریده بودم هنوز کادو شده در کمدم هست.

شاید یک روز با دست هایت بازش کنی،شاید هم موریانه ها نابودش کنند!


امروز یاد سمنو افتادم و آن جوانه های گندم. می خواهم سمنو بپزم تا حاجتم را بگیرم!

امروز می دانستم چه می خواهی بگویی،یعنی حدسش را می زدم اما فکرش هم می لرزاندم!

می دانم تو هم مانند من دل از دست دادی.


شاید یک روز به تو رسیدم،شاید نه!

اما....  بماند!


اگر بخواهم به روز های بدون تو فکر کنم، باید بیل در دستم بگیرم.

چاله ای بکنم و...


هنوز چله ام تمام نشده،هنوز خدای دارم!

هنوز اشکی برایم مانده!



نظرات 4 + ارسال نظر
هانى پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:41 ب.ظ

آره راست میکى! من خیلى تموم کردمو دوباره شروع کردیم! ولى تاحالااز خودت برسیدى جرامن اینکارو میکردم؟جراهى تموم کردمو ...فکرمیکنى براجى؟من هرسرى سعى میکردم خودموازتو دورکنم بلکه توبخاطردورى هم که شده سعى کنى بایه راهى خودتوبهم نزدیک کنى!من خیلى اشتباه کردم خیلى!ولى بزرکترینش این بودکه حرف زدنموباتوقطع نمیکردم ویه زمانى فهمیدم که درکیرت شده بودم!خیلى مسخرم که بخوام توبیشم باشى براى همیشه وقتى که نه مادرت نه بدرت راضى باشن!ایکاش همونموقع تموم میکردم:(

...
خیلی سخته چیزی بگم!
شاید ...
اما کاش این تموم شدن مثل اونا بود!
کاش دنیا کمی به دل ما بود.
کاش دنیا ...

کاش خدا راهی باز کنه.

افتحلی یا رب باب رحمتک بطولک

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ب.ظ

من این هفته سعى میکردم فراموشت کنم! ولى دلم طاقت نیوورد!دلم میخواست بهت بکم جلوروى خانوادت وایسا!دلم میخواست بهت بکم یکم مردباش ! دلم میخواست بهت بکم باى خواستت وایسا...ولى میدونم تهش خودمم که بشیمون میشم! کاش میتونستم متنفرباشم ازت!کاش میتونستم ازت دل بکنم!کاش میتونستم دوباره عاشق بشم !

کاش متنفر بودی
کاش ازم دل می کندی!
کاش خانوادم موافقت می کردن!
کاش خدا یه فرجی می کرد!
کاش
کاش
کاش

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ب.ظ

حرفاموتکرارنکن! خانوادت راضى بشونیستن!برداشت منه!امروزعمم داشت میکفت بسرعمم یه دخترومیخوادکه همسن هستن بسرعمم ازمن2سال بزرکتره بابام کفت براش بکیرکناه داره! کاش یکى به شمامیکفت

چی بگم؟
تو می گی راضی نمی شن.
خودمم امید دارم اما ...
کاش فرجی بشه!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:26 ب.ظ

ینى تومیکى راضى میشن؟آخه اکه یه درصدم میخواستن مامانت آبجیتومیفرستادمنو ببینه! معلومه که ببخشیدتوروبجه ترازاین میبینن که بخوان برات زن بکیرن

یک درصد!
حرفت منطقیه
اون موقع هم گفتم،خود مامانم صریح مخالفت کرد.
اما انسان به امید زنده است.
اگه غیر ازاین بخوام فکر کنم نابود می شم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد