-
آخرین
دوشنبه 22 آبانماه سال 1391 23:13
این وبلاگ رو دوست دارم چون هدیه عزیز ترین فرد زندگیم هست. قصد داشتم اینجا هر روز یه مطلب تازه بذارم اما به این نتیجه رسیدم که دیگه این آخریش باشه. شاید بهتر باشه اما این وبلاگ رو تمیز می کنم می ذارم کنار هر چند وقت بعش سر می زنم و می خونمش تا آلام تنهاییم هام باشه. بدرود
-
خون جگر
دوشنبه 22 آبانماه سال 1391 22:46
قصدم ترجمه شعر حافظ نیست و می دونم کسی که اینجا را می خونه بیشتر از من حافظ را می فهمد اما می خواهم حس و حال حالم رو با این شعر بگویم و تفسیر به رای کنم! زبان خامه ندارد سر بیان فراق / و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق این خود بیانگر این است که دیگر دست به قلم شدن هم برایم مرهم نمی شود و این دل خسته را آغوش نیست. دریغ...
-
سوز و فراق
دوشنبه 17 مهرماه سال 1391 22:15
پریشب جانم به لبم رسیده بود و دلم تنگ یک کلام بود. آنقدر با خودم کلنجار رفتم، آخر سر پناه بردم به جی میل و چت هایش! مرور کردم آن دوران خوش را،مرور کردم لحظات زیبای با هم بودن را،گریه کردم با هر خنده هایمان،زجر کشیدم با هر تعارف ها و جان فدا کردن ها! آن شب به ستوه آمده بودم! شبی بود که زجر کشیدم از نداشتنت. آن شب بود...
-
شاید آخر
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 21:58
امروز تکلیف هایمان روشن شد. یعنی تمام شد. اگر دفتر زندگیم را ورق بزنم از این تمام کردن ها با تو زیاد داشتم! خدا کند این هم مثل آنها باشد چون طاقت دوری ندارم. نمی دانم شاید این آخرین نوشته باشد شاید هم تنها یادگاریت را همیشه سر پا بدارم! آن کتابی که برایت خریده بودم هنوز کادو شده در کمدم هست. شاید یک روز با دست هایت...
-
دلنویس12
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1391 00:07
این دلتنگی عذاب آور است واقعا! هی دستت به سمت گوشی می رود هی چک می کنی بعد کلنجار می روی با خودت که یک اس بدهی به عزیزت و پشیمان می شوی. اینقدر این کار را تکرار می کنی که آخر خودت هم خسته شوی. آخر قرار بود دیگر اس ندهم، خب درس دارد دلبرمن و با این اتفاقات دیگر چه دارم که بگویم! اما نمی شود که نمی شود. دلت تنگ شده برای...
-
عذر
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 23:42
راستی یه معذرت خواهیم به شما بدهکارم بابت دیشب! فکر کردم رفتی منم رفتم! ببخشید. الان هم دارم می رم بخوابم :دی دیگه باید زود بخوابم صبح ها به کارام برسم. دعا بفرمایید عزیزدلم! خدا کنه درست بشه!
-
دلنویس 11
دوشنبه 10 مهرماه سال 1391 23:35
امروز مدام در دانشگاه بودم از صبح تا شب،کلاس نداشتم اما گیر آن یک نمره بودم و حالا هم قایق،بگذریم. الان که دست به قلم شده ام در کتابخانه نشسته ام و در گوشم می خواند: مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت / خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت بعدا بغض بگیرد این گلوی لعنتی،اشک بیاورد این چشم! خسته ام از این همه اندوه نه نه!...
-
دلنویس 10
یکشنبه 9 مهرماه سال 1391 22:49
امروز دیگر طاقتم تاق شده بود و دلم تنگ! اینقدر تنگ شده بود که این گوشی لعنتی یک ریز جلوی چشمم بود، نمی دانم چرا! خب از دل تنگی بگذریم چند روزی ست خیلی دلم برای صدایت تنگ شده. نه این هم که همان شد. الان که نشسته ام و در حال نوشتن هستم یک چیزی این گوشه دارد صدا می کند نمی دانم چیست! تازه یک بوی سوختنی هم می آید بیشتر به...
-
دلنویس 9
یکشنبه 9 مهرماه سال 1391 00:31
در میان قهقه هایت با دوستان یاد این فراق که می افتی آتشی می زند به رگ و پی ات و هی سعی می کنی کسی از راز دلت خبر نشود. اما خوب که فکر می کنی می بینی چه خدای کریمی داری هر چه خواسته ای گرفتی! دو ماه پیش بود که هنوز دست دست می کردم که بگویم. آن وقت نه کاری داشتم نه درآمدی. خدا الحمد الله کارم را جور کرد از او خواستم با...
-
دلنویس 8
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1391 22:44
وقتی بگوید که منتظر نوشته هایت هستم آن وقت است که دیگر هول می شوی در نوشتن،دست می لرزد که نکند خوشش نیاید! وقتی می گوید منتظر نوشته هایت هستم خون می دود در رگ و پی ات. وقتی امید پیدا می کنی به وصال و شادمان می شوی. وقتی شادیت را دیگران هم به تو گوش زد می کنند. اما وقتی تمام شادی هایت یک هو خراب می شود، تمام آرزو هایت...
-
دلنویس 7
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1391 00:35
هی فکر کنی که چه بنویسی و در آخر هم دستت خالی باشد برای عزیز ترینت. و هی کلنجار بروی که آخر چهار خط بنویس اما دستت به قلم نیایید که نیاید! اما خب وقتی یک روز می بینیش و انگار دنیا را به تو دادند (چرا انگار واقعا) و یک روز رادر آرزوی دیدنش تمام می کنی. اینها حرفی نیست که بنویسی و توقع خواندن داشته باشی اما شاید بنویسی...
-
دلنویس 6
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 17:57
دیشب دلش از من رنجید خیلی رنجید! امروز دلم از او لرزید خیلی لرزید! دیشب همه اش تقصیر من بود! همه همه اش. خیلی پرت حرف زدم، خودم هم نمی دانستم چه دارم می گویم! ناامید و دل بریده از همه چیز! خیلی سخت است یک هو آرزو هایت خراب بشود سرت، خیلی سخت است! او از من رنجید اما می دانم اینقدر مهربان هست که مرا ببخشد، شاید هم...
-
دلنویس 5
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 20:19
امروز بیشتر از همیشه دلتنگت شدم بیشتر از همیشه! وقتی بلوار دانشگاه را پیاده می آمدم تو را کنارم حس می کردم! آرزو داشتم کنارم راه بروی، دستت را بگیرم و از هر دری صحبت کنیم. چه کسی می گفت آرزو بر جوانان عیب نیست؟ دروغ می گفت! این آرزو ها در جوانی برایم عیب شده است! کار دنیا را می بینی! می دانی حافظ چه می گوید در این...
-
بقل!!
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 19:55
وقتی دلت بلرزد برای همان یک نظر و همان یک خاننده، و وقتی بیایی ببینی همان هم نیست. آن وقت است که دیگر مثل یخ وا می روی. شل می شوی! یعنی دیگر همان یه صو امید هم کور شد رفت! البته خودم مقصرش بودم این را خوب می دانم می دانم که هنوز هم مقصرم! خودم نا خواسته یا خواسته مسسبب این بلا حا بودم! کاش آنچه دلم می خواست بشود! دوست...
-
دلنویس 4
شنبه 1 مهرماه سال 1391 23:51
خیلی مزخرفی! هیچی نمی فهمی هیچی! شاید این جملات خیلی ها را کفری کند اما خب... وقتی کسی حقیقت را می گوید چرا نارحت شوم! تازه آن شخص هم عزیز تر از جانتان باشد که دیگر هیج! آن وقت است که همان چند جمله می شود مرهم دلتان. آن وقت است که خستگی در می کند از شما این چند جمله. آن وقت است که دلتان می خواهد بیشتر از این حرف ها می...
-
دلنویس 3
جمعه 31 شهریورماه سال 1391 10:51
+کاش نبودی روح الله! -اره کاش نبودم. +بیشتر از اونی که فکر می کنی ظلم کردی. -بیشتر از اونی که فکر می کنم ظلم کردم! +الان هم معلوم نیست به چی امید داری. -اره معلوم نیست! +تا کی می خوای حرفای منو تکرار کنی مرد؟ -تا کی ؟ +اون یه مرد می خواست، تو هم که همش منگی! -اون یک مرد می خواست منم که ... +چرا این بلا رو سرش آوردی...
-
دلنویس 2
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1391 19:35
آب پاکی! وقتی آب پاکی را می ریزند یعنی دیگر تمام شد رفت. یعنی هیچ حرفی پس و پیش قبول نیست. وقتی دیشب آب پاکی را روی دستانم ریختند من فقط نگاه کردم! فقط نگاه! کار دیگری از دستم بر نمی آمد! وقتی از خستگی یادت برود اسمت چیست اما معشوقه ات جلوی چشمانت باشد یعنی اوضاعت خیلی خراب است. حرف هایم دیشب همه اش بی نتیجه بود، به...
-
دلنویس 1
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 19:26
اصلش را بخواهی در این دو روز که گفتی دیگر حرف نزنیم، یادم نبودی، دروغ که نمی گویم به تو! روز اول از صبح ساعت 8 تا شب ساعت 8 بیرون بودم و وقتی به خانه رسیدم جنازه! روز دوم هم اینقدر خسته بودم که از خواب دیر بیدار شدم و اینقدر سرم شلوغ بود که نفهمیدم کی ظهر شده! چه اهمیتی دارد! اصلش این است که از همان روز اول نتوانستی...
-
قسم!
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1391 12:44
قسم به هر آنچه که میان ما گذشت، جز صداقت حرفی بر زبانم نیامد قسم به روزهای که به انتظارت نشستم، جز پاکی از ذهنم نگذشت قسم به لحظاتی که از دیدنت در پوست خود نمی گنجیدم، جز صفا با تو قسم به .... و قسم به تمام روز های که گذشت، تو را دوست دارم
-
قسمت اول
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1391 22:58
در گلستانه دشت های چه فراخ! کوه های چه بلند در گلستانه چه بوی علفی می آمد! اگر از دوخط ابتدای بگذریم خط سوم یک سوال بزرگ ایجاد می کند : گلستانه و بوی علف؟ چرا در گلستان و بوی علف ؟ قاعدتا باید بوی گل در فضا استشمام شود و چرا سهراب از علف نامرده ؟ من در این آبادی پی چیزی می گشتم: پی خوابی شاید پی نوری ، ریگی ، لبخندی و...
-
مقدمه
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 21:52
این قسمت نوشته هام رو خواهشنا نخونید البته می دونم که کسی به اینجا سر نمی زنه که بخواد بخونه اما خب اگر کسی اتفاقی هم اومد نخونه بهتره. این سری نوشته ها ارزش ادبی نداره و فقط انتشار احساسات درونیه از وقتی شروع کردم شعر های سهراب رو بخونم برام سوالاتی پیش اومد که در جواب دادن به اون ها درموندم سوالاتی که شاید خود سهراب...
-
فصل نو
جمعه 11 فروردینماه سال 1391 11:51
سلام سال نو شد و فصلی نو آغاز بهار، آغاز زندگی و حرکت دوباره. فصلی که زمین زنده می شود و نشاط را می توان در حرکت و فعالیت موجودات دید. سال جدید خوب آغاز شد و امیدوارم که سال خوبی باشه تا پایان برای همه من وبلاگ نویسی نکردم و تا به حال وبلاگی نداشتم و این وبلاگ هم به لطف دوستم دارم که همین جا ازش تشکر می کنم .
-
سلام
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 00:21
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی دمت گرم و سرت خوش باد سلامم رو تو پاسخ گوی در بگشای