فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

دلنویس 7

هی فکر کنی که چه بنویسی و در آخر هم دستت خالی باشد برای عزیز ترینت.

و هی کلنجار بروی که آخر چهار خط بنویس اما دستت به قلم نیایید که نیاید!


اما خب وقتی یک روز می بینیش و انگار دنیا را به تو دادند (چرا انگار واقعا) و یک روز رادر آرزوی دیدنش تمام می کنی.

اینها حرفی نیست که بنویسی و توقع خواندن داشته باشی اما شاید بنویسی بهتر باشد!


یک چیز ته دلت می ماند که هی می زند به بغض گلویت!

این که بگوید:

"خیلی امروز باهات حرف زدم بسه دیگه،فردا بیشتر زجر مال میشم"

حق دارد این را بگوید، حق دارد. 


خدا کند این دوران زجرآور به پایان برسد! 


دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم / نقشی به یاد تو بر آب می زدم

دلنویس 6

دیشب دلش از من رنجید خیلی رنجید!

امروز دلم از او لرزید خیلی لرزید!


دیشب همه اش تقصیر من بود! همه همه اش.

خیلی پرت حرف زدم، خودم هم نمی دانستم چه دارم می گویم!

ناامید و دل بریده از همه چیز!

خیلی سخت است یک هو آرزو هایت خراب بشود سرت، خیلی سخت است!

او از من رنجید اما می دانم اینقدر مهربان هست که مرا ببخشد، شاید هم نبخشید!


اما امروز دلم بسیار لرزید!

خیلی خیلی !

وقتی با یک لیوان آب از کنارم رد شد! وقتی دیدمش ته سالن و او پشتش به من بود!

وقتی دوباره از کنارم رد شد و من چقدر هول شده بودم. 

وقتی او را دیدم و او از من دور شد!



دلنویس 5

امروز بیشتر از همیشه دلتنگت شدم 

بیشتر از همیشه!

وقتی بلوار دانشگاه را پیاده می آمدم تو را کنارم حس می کردم!

آرزو داشتم کنارم راه بروی، دستت را بگیرم و از هر دری صحبت کنیم.

چه کسی می گفت آرزو بر جوانان عیب نیست؟


دروغ می گفت! این آرزو ها در جوانی برایم عیب شده است!


کار دنیا را می بینی! 

می دانی حافظ چه می گوید در این روزها :


زبان خامه ندارد سر بیان فراق / و گرنه شرح دهم با تو داستان فراق


دریغ مدت عمرم که بر امید وصال / به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق


سری که بر سر گردون به فخر می سودم/ به آستان که نهادم به آستان فراق


چگونه باز کنم پر در هوای وصال / که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق


کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی /فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق


بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود / ز موج شوق تو در بحر بی‌کران فراق


اگر به دست من افتد فراق را بکشم / که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق


رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب / قرین آتش هجران و هم قران فراق


چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده‌ست / تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق


ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار / مدام خون جگر می‌خورم ز خوان فراق


فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق / ببست گردن صبرم به ریسمان فراق


به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ / به دست هجر ندادی کسی عنان فراق



بقل!!

وقتی دلت بلرزد برای همان یک نظر و همان یک خاننده، و وقتی بیایی ببینی همان هم نیست.

آن وقت است که دیگر مثل یخ وا می روی. شل می شوی!

یعنی دیگر همان یه صو امید هم کور شد رفت! 

البته خودم مقصرش بودم این را خوب می دانم می دانم که هنوز هم مقصرم!

خودم نا خواسته یا خواسته مسسبب این بلا حا بودم!

کاش آنچه دلم می خواست بشود!


دوست داشتم بیاید غلط هایم را بگیرد!


دلنویس 4

خیلی مزخرفی!

هیچی نمی فهمی هیچی!


شاید این جملات خیلی ها را کفری کند اما خب...

وقتی کسی حقیقت را می گوید چرا نارحت شوم!

تازه آن شخص هم عزیز تر از جانتان باشد که دیگر هیج!

آن وقت است که همان چند جمله می شود مرهم دلتان. 

آن وقت است که خستگی در می کند از شما این چند جمله.

آن وقت است که دلتان می خواهد بیشتر از این حرف ها می زد!


شاید فکر کنی عجب آدم نفهمی هستم!

شاید باشم 

اما اگر معشوقهِ من دلش با من نبود این حرف ها را بارم نمی کرد!


به اندازه تمام دنیا دوسش دارم!

این خدا و این هم دل من! 

خدایا دنیا را کنار بزن تا من به دنیایم برسم!