فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

دلنویس 10

امروز دیگر طاقتم تاق شده بود و دلم تنگ!

اینقدر تنگ شده بود که این گوشی لعنتی یک ریز جلوی چشمم بود، نمی دانم چرا!

خب از دل تنگی بگذریم 

چند روزی ست خیلی دلم برای صدایت تنگ شده.

نه این هم که همان شد.

الان که نشسته ام و در حال نوشتن هستم یک چیزی این گوشه دارد صدا می کند نمی دانم چیست!

تازه یک بوی سوختنی هم می آید بیشتر به بوی کلم سوخته یا شلغم می خورد.

این روز ها دیوانه دیوانه شده ام.

اینقدر از خودم بدم آمده که نگو، همش اخو و در خودم فرو رفتم 

می ترسم این اخلاق گند در من بماند

یاد ان شنگولی های قدیم که می افتم دلم می گیرد.

ولش کن!

امروز بیشتر از ده بار به وبلاگ سر زده بود اما نیامده بودی!

خب اگر آمدی و خواندی،ممنونم 

مراقب خودت باش!


نظرات 7 + ارسال نظر
hany یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 ب.ظ

سلام همین الان دیدم خواهش میکنم
خوشحال شدم کارت درست شد

یه لحظه هول شدم
ممنون
دعا کن همه چیز درست بشه

hany یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:04 ب.ظ

چرا هول؟
باشه:)
بوس سوختنی چیه؟
اخلاقتو چرا گند میکنی؟

خب یه لحظه هول شدن داشت یهو نظرت رو دیدم :دی
نمی دونم بوی چی بود الان دیگه نیست!
خیلی داره بد می شه اخلاقم خوب بود :((

hany یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ب.ظ

خوبه که هول میشی
راستی امروز از واتیکان اومده بودن یونی اومدن سرکلاس ما بخاطر اینکه استادمون خودش کلا انگلیس زندگی میکرده و زبانش فول بود
10نفر بودن خیلی بامزه بود
خب پسر خوب چیکار میکنی مگه که فکر میکنی بد اخلاق شدی؟

واقعا ؟؟؟
از واتیکان ؟

این که همش ناراحتم و تو خودم هستم خیلی بده!
خودم هم دارم خسته می شم!

hany یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:16 ب.ظ

اره واقعا
همه راحبه و پاپ بودن البته از کشورای مختلف اومده بودنا ولی مهمشون که رهبر یه چیزه مهمی بود توکل دنیا از واتیکان اومده بود یا شایدم المان یادم نیس ولی عکس گرفتیم ازشون شاید گذاشتم پلاس
خب به نظرت راه حلش چیه که اینطوری نباشی؟

خوبه :)))
راه حلش چیه ؟ تو نمی دونی ؟
توی دیگه
راه حل تویی!

سام یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:40 ب.ظ

کجایی بابا!
رفتی ؟

hany دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ق.ظ

نوشتم ولی نمیدونم چرا بهت نرسید منم فکر کردم رفتی !
امیدوارم هنوز باشی

فکر کردم رفتی!
منم رفتم!

[ بدون نام ] دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:32 ب.ظ

جاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را ؟
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را

نسیمی نیست، ابری نیست، یعنی: نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را

مرا در حسرت نارنج‌زارانت رها کردی
چراغان کن شب این عصرهای پرتقالی را

دل تنگ مرا با دکمه‌ی پیراهنت واکن
رها کن از غم سنجاق، موهای شلالی را

اناری از لب دیوار باغ‌ات سرخ می‌خندد
بگیر از من بگیر این دست‌های لاابالی را

شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه‌ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانه‌ی حالی به حالی را

نسیمی هست، ابری هست، اما نیستی در شهر
دلم بیهوده می‌گردد خیابان‌های...




خیلی قشنگهشاعرش کیه؟

اصغر معاذی
نمی شه اونجا پلاس کنی :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد