در میان قهقه هایت با دوستان یاد این فراق که می افتی آتشی می زند به رگ و پی ات و هی سعی می کنی کسی از راز دلت خبر نشود.
اما خوب که فکر می کنی می بینی چه خدای کریمی داری هر چه خواسته ای گرفتی!
دو ماه پیش بود که هنوز دست دست می کردم که بگویم. آن وقت نه کاری داشتم نه درآمدی. خدا الحمد الله کارم را جور کرد از او خواستم با دلی پاک اصرار در خواستن!
اما چرا این که او را خواستم نشد؟
همه اش به خاطر این بود که سفت خواسته ات را نگفته بودی، نگفته بودی که تمام،در دلت به بزرگی خدا ایمان نداشتی، نداشتی ایمان که بشود!
فکر می کردی کهنشود، با خودت می گفتی اگر نشود،اگر نشود،نمی گفتی اگر شد اگر شد!
دلت با نشدن بود تا شدن!خدا را نمی دیدی که اگر بخواهد دستت را می گذارد در دست عزیزت!
که هی در گوشت می شنیدی که: باید که جمله جان شوی /تا لایق جانان شوی.
خدا کمی سنگ جلوی پایت ریخت که ببیند چند مرده حلاجی که دیدی نیستی ، جا می زنی،کم می آوری!
اما دریر نشده دل که صاف کنم وقتی شب برخیزم و با زاری زندگیم را بخواهم آن وقت است که خدا آغوش باز می کند برایم!
همیشه یادش باشی و بشوی آن روح الله که باید می بودی خدا هم ردیف می کند کار هایت را!
امروز که فکر می کردم دیدم چه خدای بزرگی دارم!
پس چرا جواب نمیدی؟
جواب چی رو بدم ؟
جواب اینکه الان که من نیستم و شاید هیچ وقتم نتونی بهم برسی
خب راهش چیه که بتونی از این وضیت دربیای؟
راهش اینه که به تو برسم!