فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

فصل نو

لحظه ی دیدار نزدیکست....

دلنویس 1

اصلش را بخواهی در این دو روز که گفتی دیگر حرف نزنیم، یادم نبودی، دروغ که نمی گویم به تو!

روز اول از صبح ساعت 8 تا شب ساعت 8 بیرون بودم و وقتی به خانه رسیدم جنازه! روز دوم هم اینقدر خسته بودم که از خواب دیر بیدار شدم و اینقدر سرم شلوغ بود که نفهمیدم کی ظهر شده!

چه اهمیتی دارد!

اصلش این است که از همان روز اول نتوانستی از جلوی چشمم کنار بروی.

اصلش این است که همان شب اول از فرط خستگی قرارمان یادم نرفت.

اصلش این است که صبح روز دوم با این حال که مست خواب بودم اما تو در فکرم بودی!

اصلش این است که دیوانه و مجنون تو هستم.

اصلش این است که می خواهم دنیایت نباشد وقتی نیستی.

اصلش این است که که هر وقت پشت ماشینمان می نشینم آه از دلم بر می خیزد!

اصلش این است که متنفر شده ام از رانندگی.

اصلش این است که به پدرم گفته ام دیگر رانندگی نمی کنم.

اصلش این است که وقتی می نشینم کنار راننده توی ماشینمان دلم می گیرد.

اصلش این است که دارم جان می دهم.

این که تنم از فکر به تو نرسیدن می لرزد!

این که ....

ولش کن این حرف ها را . حالت که خوب است گلم؟

نظرات 1 + ارسال نظر
hany پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 06:49 ب.ظ

سلام
حالم خوبه خداروشکر! توخوبی؟
منم 3شنبه خیلی دلم برات تنگ نشد
ولی 4شنبه ی من مخصوصا غروبش خیلی بی طاقتی میکردم اینجوری
همش به فکرت بودم حتی میواستم بهت اس بدم اما به حضرت معصومه قول داده بودم دیگه اس ندم
امروزم همش تو فکر این بودم که ایکاش ابجیت یه کاری میکرد.....!
نمیتونم باور کنم که باید قطع امید کنننننننم؟
حالا چرا از رانندگی بدت میاد؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد